عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 7 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

محرم

محرم وصفر زمان بالیدن است نه نالیدن.تمرین خوب نگریستن است نه خوب گریستن.نماد شعور مذهب است نه فقط شور مذهب. گرفتاران را فراموش نکنیم..... التماس دعا.... ...
9 اسفند 1391

شعرهای بردیایی

دردونه ی من..... لب تاب رو روشن میکنی و واسه خودت آهنگ گوش میدی.تازگیها عاشق شعر شدی.همش میگی مامانی بخون.بابایی یه نرم افزار شاهنامه نصب کرده که شعرهای شاهنامه رو با صدای قشنگی میخونه .شما همش این نرم افزار رو باز میکنی و از صداش میترسی.اما....دیروز که توی آشپزخونه کنار من مشغول بازی بودی یه دفعه شنیدم که داری میخونی : به نام خداوند جان و خرد.... نمی دونی چه ذوقی کردم.البته بابایی گفت که باهات کار کرده.مامانی خییییلییییی کیف کردم.فدات بشم من الههههی تازه جوجه ی نازم, شعر حسنی رو هم خودت حفظ کردی بدون کمک من و بابایی.وقتی شروع کردی به خوندنش خیلیی تعجب کردم.باهات قهر کرده بودم.وقتی صدام زدی مامانی گفتم : مامانی نگو.تو گف...
9 اسفند 1391

درد دل 7

پسرکم.......عزیزکم... این روزا خیلی باحال شدی.به قول خودت مرد شدی.بابایی داره بهت کامپیوتر یاد میده.تو هم خیلی دوست داری.حالا یاد گرفتی که بری تو منوی استارت وواسه خودت بازی بیاری.بعدشم بازی کنی و از برنده شدنت کلی کیف کنی.بلدی فیلمارو از مای کامپیوتر پیدا و باز کنی.بلدی عکساتو بیاری....خلاصه داری رو دست دایی جونت بلند میشی...   عشق من....... شما عادتته که همیشه توی لیوانت هه ذره آب یا شیر یا چیزای دیگه بریزی.واسه همین زود به زود تشنه میشی.دیشب به من میگفتی :مامانی این شکم من خیلی بی ادبه. میگم چرا ؟ می گی : آخه هی آب میخورم , هی تشنه میشم......     نفس من.. چند روز پیش وقتی از...
9 اسفند 1391

بدون عنوان

عشق رویایی من..... گل نازم شکر خدا این مریضیه لعنتی تموم شد. دو روز تمام تب داشتی.ولی حالا خوب خوب شدی و دوباره شیطنتات شروع شده.خدا رو به خاطر تمام شیطونیهای تو شکر میکنم.پسرکم نمیدونی چقدر سخت بود که می دیدم بی حال روی پام می خوابی وهیچ حرفی نمی زنی.دلم واسه پرحرفیهات پر میزد...الهی هیچ بچه ای هیچ وقت مریض نشه. اینم عکسای شیطونک من....                                         ...
9 اسفند 1391

درد دل 8

گل پسر من یه ده روزی میشه که چیزی بررات ننوشتم.بردمت پیش دکتر فرهت.شما رو معاینه کرد و گفت هیچ مشکلی نداری فقط به هوای پاییز حساسی.سرفه هاتم واسه همینه.دکتر ازت پرسید : تو دختری یا پسری؟؟ بدش رو به من و بابایی گفت بچه ها تا سه سالگی نمی دونن دخترن یا پسرن.همون موقع تو خیلی باحال گفتی : آقای دکتر من پسرم .حظ کردم از این هوشت مامانی.خودمم رفتم دکتر که بهم دارو داد وگفت که تا ده روز اگه خوب نشدم دوباره برم.چند روز پیش دوباره رفتم که برام mri نوشته و امروز باید برم.     این هفته مادر جون رفته خونه ی مه معصوم شهرستان.همه ی فامیلای بابایی دهه ی عاشورا میرن اونجا.به ماهم خیلی اصرار کردن که بریم اما چون بابایی میخواس...
9 اسفند 1391

بردیایی مریضه....

پسر گلم....هستی من....عمر جاودان من امروز مریض شدی. تب داری.خیلی ناراحتم.از ساعت ده صبح تا الان روی پام بودی.هیچی نخوردی.من تنهام.بابایی صبح رفته دانشگاه.الانم مدرسه است.من مدرسه نرفتم.نمی دونم یه دفعه چه جوری مریض شدی.از صبح دارم پاشویه ات میکنم.مامانی ....تورو خدا زود خوب شو طاقت مریضیتو ندارم......                                                       پسرم بدترین روز...
9 اسفند 1391

درد دل 13

عزیز دل مامانی... خاله حاتی رفت و دوباره تنها شدیم و تعطیلی شما تموم شد.این روزا دلم بدجور گرفته.اصلا دل و دماغ هیچ کاریو ندارم.توی مدرسه حوصله حرف زدن با همکارامو ندارم.بعد از رفتن حاتی کلی گریه کردم.اومدی بغلم کردی گفتی : مامانی جون غصه نخور بازم میاد . اتوبوسش زود بر میگرده .و با اون دستای نرم و کوچولوت اشکامو پاک میکردی...صبح هم که میخواستم ببرمت مهد کلی گریه کردی که من حاتیمو میخوام.چرا رفت.من که پیشش بودم چرا تعطیل نشد ...قربونت برم...دلم برای گیلانم پر میزنه..... اگه دنیا بداره صدتا خوبی             همه خوبی ایجا داره می گیلان فردا قراره بریم خواف خونه ع...
9 اسفند 1391

تولد مامان

سلام عشق من فدات بشم ماه من.الان دو هفته است که خاله حاتی اینجاست و خوش به حال شماست چون هم مهد نمیری وبه قول خودت تعطیلی( بمیرم برات که از همین سن همش نگران تعطیلیی) و هم کلی از صبح تا شب باهات بازی میکنه. دیروز تولد مامان بود و بابایی برام یه کیک خوشکل گرفته بود ویه کادو از طرف خودش و یکی هم از طرف شما.کلی ذوق کردم مامانی.اینم عکس کیک.که قبل از اینکه ما تولد رو شروع کنیم شما اینجوریش کردی.ای شککککککمو یه لاو خوشگل روش بود که همشو خوردی.....نوش جونت هستی من....کلی واسه من رقصیدی و تولدت مبارک خوندی پسسسسری ...فکر کنم عاشق شدی.آخه این شعرو از حاتی یاد گرفتی و یه جوری چشاتو تنگ میکنی وبا خودت زمزمه میکنی...
9 اسفند 1391

آخر هفته ما...

سلام عزیز ترینم                  نفسم                       عمرم                              زندگیم اون هفته مادر جون مشهد نبودن.ماهم خیلی دلمون گرفت .خونه موندیم و جایی نرفتیم.اما خیلی بهمون خوش گذشت.پنج شنبه از صبح تا شب من وشما با هم بازی کردیم.خونه رو تمیز کردیم.غذای خوشمزه پختیم و کلی...
9 اسفند 1391